رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دختري از آسمان

خزان

راستش رو بخواي امشب اتفاقي افتاد كه ياد وقايع نامگذاريت افتادم وقتي كه متوجه حضورت شدم و ميخواستم اسمت رو خزان بزارم چون من عاشق فصل پاييزم. اون اوايل بارداري ي جور احساسات خاص برام بوجود اومده بود تولدت رو فصل سوم از زندگيم ميدونستم ،فصل مادرانگي ام بنابراين خزان زندگي من ميشدي خزان شيرين كه برام خيلي دوست داشتني بود، اما هيچكس از اين اسم خوشش نيمد، يكم بعد تصميم گرفتيم اگر ني ني مون دختر بود پدر اسم انتخاب كنه و اگر پسر بود مادر، روزي كه خانم دكتر گفت ني ني دختره از خوشحالي پرواز ميكرديم پدر اسم نفس رو برات انتخاب كرد ولي چند روز بعد از همین كه اومد گفت اسمش رو رها بزاريم و همون شد كه اسمت رها شد. متولد كه شدي انگار خود فرشته بودي الان كه ...
21 مرداد 1392

نه ماهگي

روزهاي آخر نه ماهگي هستيم شما به سرعت چهار دست و پا ميري و به هدفت ميرسي حالا اون هدف ميتونه مهر نماز باشه، ي ليوان چايي باشه يا حتي ي بشقاب ميوه! هوووم خيییییلللي شكمويي . . .  هر چيزي رو اول ميبري دهنت اگر خوشت بياد ادامه ميدي اگر نه ديگه نميخوريش و اينجوري ميشه كه گاهي آلودگيشون باعث مريضيت ميشه واي واي واي راستي دو شب پيش من مريض شدم خيلي حالم بد بود تا صبح نخوابيدم سما هم تب داشتي ده بار شب پا شدي شيرخوردي خوابيدي خيلي شب بدي بود پدر هم مريض بود خلاصه سخت گذشت صبحش رفتيم دكتر من سرم و آمپول زدم تا حالم بهتر شه تو اون لحظات ترسيدم از اينكه من نباشم تا مراقبت باشم و بعد از من اطرافيان چطور ميخوان با وجود حساسيتت ازت مراقبت كنن حتي ف...
21 مرداد 1392

پدر مهربان

پدر آمد . . . دست پر آمد . . . با جعبه بزرگ اسباب بازی آمد . . . برای دخترش قطار برقی آورد . . . دیشب خیلی هیجان انگیز بود همسر مهربانم ، پدر مهربانت برات اسباب بازی خریده بود خیلی ذوق کردی ما هم از ذوقت ذوق کردیم خلاصه شب خاطره انگیزی داشتیم ، بالاخره یدونه دخمل که بیشتر نداریم باید خوشحالش کنیم. انقدر با نمک شدی که قابل توصیف نیست از سر و کولمون بالا میری و با خودت حرف میزنی آواز میخونی دلبری میکنی ، در آغوشت آروم میشم گاهی به خودم میگم کاش مادر من بودی حتی بعضی وقت ها مامان رها صدات میکنم سرم رو پاهات می زارم تا ناز و نوازشم کنی. عاشقانه برایت زندگی میکنیم فکر نمیکنم عشقی بالاتر از این در زمین وجود داشته باشه تو خود عشقی ...
21 مرداد 1392

سپیده

سپیده رفت . . .  شاید هیچوقت به یاد نیاری که چه کسی بود اما بدون یکی از بهترین دوستان من بود که متاسفانه سوم خرداد پرواز کرد . . . دلم براش تنگ شده ولی همین که میدونم از درد و رنج راحت شده آرومم میکنه . . . روحش شاد و آرام. حالا از خودت بگم که چهار دست و پا راه افتادی ... از هر چیزی آویزون میشی تا بری بالا گاهی هم زمین میخوری خیلی ناراحت میشم اما چاره ای نیست برای راه افتادن تلاش میکنی و پیش میاد. همه وجودم خیلی خیلی بازیگوش شدی ...     ۹۲.۳.۳     ...
21 مرداد 1392

معذرت

دخترم معذرت برای همه غفلت هایم معذرت برای همه ناملایماتم معذرت ... از اینکه نمیتونم گاهی خودم رو کنترل کنم معذرت میخوام شاید لیاقت داشتن فرشته کوچولویی مثل شما رو ندارم ... معذرت   هیچ وقت فکر نمیکردم مادر تا این حد خوشبخت از داشتن فرزندش باشه و بدبخت از داشتن احساساتش...   امروز هفت ماهت تموم شد ... هفت ماه قشنگ که بزرگترین اشتباهم سوراخ کردن گوشت بود امیدوارم من رو ببخشی و راضی باشی. برات مثل همیشه آرزوی سلامتی و سعادت دارم ...  ۹۲.۲.۲۰ ...
21 مرداد 1392

پیشرفت

دختر قشنگم خیلی پیشرفت کردی از هر دو طرف غلط میزنی ی کوچولو میشینی و سینه خیز عقب میری فاصله ای تا چهار دست و پا رفتن نداری ... تو روز یکم غر میزنی و تنها نمیمونی دوست داری بیشتر کنارت باشم من هم سعی میکنم زیاد تنها نمونیم که حوصلمون سر بره اینور اونور میرم ... عاشق خندیدن و گرییدنتم ...  دیشب خونه عمواینا گلنار خانم گوشت رو سوراخ کرد راستش تا الان دوست نداشتم گوشت رو سوراخ کنم میخواستم خودت انتخاب کنی اما فکر کردم شاید اون موقع دیر باشه الان که یادت نمیمونه به همین دلیل دردش رو تحمل کردم و کردی. فعلا که هر دومون سرماخوردیم بی حال و روزیم ... اما در کنار سختی ها خوش هم میگذرونیم .   امشب در حال گریه ماماماماما گفتی که خیل...
21 مرداد 1392

فاصله

و اينجا فاصله ايست ، خط چيني از زندگي   گل دخترم ناز دخترم نازنينم روز به روز شيرين تر ميشي و كار ما مشكل تر چون اين شيريني همون شيرينيه كه وقتي از دستتون ناراحت و عصباني ميشيم باعث ميشه خودمون رو كنترل كنيم وگرنه معلوم نيست چه اتفاقي ميافته ! امروز باهم يكم درگير بوديم تا شما بخوابيد شب هم كه افطار دعوت داشتيم با كلي خستگي و عجله رسيديم خوش گذشت شما ميخواستي همه چي بخوري كه نميشد برات خوب نبودن گلم ببخشيد، به اميد خدا اين حساسيت هم خوب ميشه همه چي ميخوري . اميدوارم به زودي اين فاصله ها برداشته بشه تا شما هم در ارامش بيشتري زندگي كني. ۹۲.۴.۲۸ ...
21 مرداد 1392

چرا . . .

چرا مادر شدم واقعا چرا خدايا چرا من در توانم نيست از پسش بر نميام نميتونم مادر خوبي باشم كار سختيه اي واي دختر عزيزم ببخش كه امشب صداي مشاجره ما گوش لطيفت رو خراشيد و روحت رو آزار داد سعي ميكنم تكرار نشه . . . اي همه هستي من براي تو زندگي ميكنم نفس هايم با نفس هايت شمرده ميشه و قلبم با قلبت ميتپه، ميخوام مادر خوبي برات باشم اما انگار نميتونم گاهي كم ميارم و كنترل خودم رو از دست ميدم من رو ببخش. باز هم معذرت . . . ۹۲.۴.۲۴
21 مرداد 1392

تولد پدر

امروز تولد پدر بود ما هم از صبح مشغول کارهای تولد بودیم شما هم خانم بودی من به کارهام رسیدم ته چین مرغ با سوپ ورمیشل سالاد و ژله داشتیم همراه با سفره افطار خیلی خسته شدم با این حال خوب بود فقط به جای اینکه به من و پدر خوش بگذره از هم دلگیر هم شدیم الانم که دارم مینویسم خیلی ناراحتم دیگه اون توانایی های گذشته رو ندارم و رسیدگی به شما وقت زیادی ازم میگیره ، با اینکه سعی میکنم وظایف ام به عنوان دختر مادر و پدرم، خواهر برادرانم، همسر پدرت و مهمتر از همه مادرانگی شما رو به خوبی انجام بدم اما باز کم میارم ، ببخش امشب کم دیدمت و سرگرم مهمونی بودم دلتنگت شدم مثل فرشته ها خوابیدی خواب های رنگی ببینی دخترم . امیدوارم سال بعد روز تولد بهتری داشته باشیم...
21 مرداد 1392

فوری ...

نمیشد نیام و نگم که چقدر ناز شدی سریال شمس العماره می دیدیم آهنگش رو دوست داری باهاش دس دسی میکنی و با ذوق میخندی  بیشتر مواقع میای دنبالم و بین دست و پاهام میچرخی خودت رو لوس میکنی خیلی مزه میده ... خیلی خوشمزه شدی دخترم ... خوردنی من ... 
13 تير 1392